روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

هشت و نه ماهگی

 عسل من نه ماه گذشت...نه ماه با تو زندگی کردن...نه ماه از تو نفس گرفتن...نه ماه بیداری شبانه...نه ماه خوشحالی لمس وجودت...نه ماه با تو در هر ثانیه ...نه ماه درک خوشبختی پس از نه ماه انتظار... اهنگ خوش زندگی من دیگه حتی نمیتونم واسه یه لحظه زندگی رو بدون تو تصور کنم.گاهی اوقات فکر میکنم واقعا اون روزهایی که نبودی من چجوری روزها رو سپری میکردم؟ دیگه کم کم دارم اون ایام رو به ورطه فراموشی میسپرم و همه چیزم شده روشا...مامان جون میخوام بدونی که من تا ابد عاشقتم ... عاشق خنده هات ...عاشق برق نگاهت... عاشق مهربونیات... عاشق شیطنت هات... دختر نازم ...این روزها خیلی سریعتر از قبل چهار دست و پا میری و از صبح که چشم هاتو باز میکنی شروع میک...
10 شهريور 1393

هفت ماهگی

دختر شیرین من اومدم بهت بگم هفت ماهگیت مبارک باشه عزیزم...اومدم بگم نفس من...همه زندگی من...دوست دارم... خدا رو شکر که این ماه هم همه چیز به خوبی سپری شد و حسابی پیشرفت کردی و حسابی هم شیطون شدی.تو هفته اول هفت ماهگیت تونستی بدون کمک کامل بشینی و هفته دوم هم چهار دست و پا رفتن رو شروع کردی و من و باباجون همش دنبال شما هستیم و از رو سرامیک میاریمت روی فرش!! چون عاشق نشتن روی سرامیک هستی و دوست داری با اون دستای کوچولوت به سرامیک بکوبی و از این کار خیلی لذت میبری و من همش نگران میشم که خدای نکرده سردی نکنی.بعد از این که از روی سرامیک برت میداریم میری سراغ کشوها و شروع میکنی به باز و بسته کردن و بازرسی وسایل داخل کشوها...به همین خاطر مجبو...
16 تير 1393

اولین مسافرت

دختر گلم سرانجام پس از هفت ماه که از تولد تو بهترینم  میگذره تصمیم گرفتیم با شاهزاده خانوممون به یه مسافرت کوچولو بریم. البته من خیلی نگران بودم که با تغییر اب و هوا خدای نکرده مریض بشی و یا مثلا مورد گزش جانورای موذی قرار بگیری!!!!اما بابا جون گفت اگه سخت بگیری سخت میگذره ...پس بی خیال!!!بلاخره در تاریخ 23/3/93 راهی شدیم... اول می خواستیم صبح راه بیافتیم اما برای اینکه  خوشگل مامان گرما زده نشه شب حرکت کردیم غافل از اینکه تو تاریکی شب  حسابی حوصله ات سر رفت و مجبور شدیم تو یه رستوران نگه داریم تا شما بازی کنی و وقتی خواب شبانه ات شروع شد حرکت کنیم  .البته برای باباجون بد نشد چون افتتاحیه جام جهانی بود و با خیال راحت ف...
1 تير 1393

شش ماهگی

دختر نازنینم... عشق من...خانم من...عسل من... همه زندگی من...روزهای زندگیم با وجود تو دیگه بی روح و تکراری نیستند چون هر روز با لبخند قشنگ تو روز رو شروع میکنم و تو هر روز یه کار جدید و بامزه انجام میدی و منو شگفت زده میکنی.عزیزم چند روز دیگه شش ماهت تموم میشه و وارد ماه هفتم زندگیت میشی.پنجم فروردین بردمت مرکز بهداشت و واکسن جهار ماهگیت رو زدیم.خدا رو شکر که مثل دو ماهگیت تبت شدید نبود و خیلی بی قراری نکردی.ایام عید هم دختر خوبی بودی و توی مهمونی ها خیلی مامانو اذیت نکردی...فدای دختر خوشگلم که داره کم کم خانم میشه...سیزده بدر هم با فامیل رفتیم بوستان گفتگو و حسابی بهت خوش گذشت.روز سیزدهم فروردین با توجه به اینکه خوب شیر نمی خوری و با مشور...
31 ارديبهشت 1393

تحویل سال 93

دخترکم ... امسال هفت سین عید رو به خاطر تو چیدم... سبزه را به خاطر روی زیبایت سمنو به خاطر شیرینی لبخندت سیب به خاطر سرخی گونه هایت سکه به خاطر درخشش قلبت سیاه دانه به رنگ چشمانت . . . ...
1 فروردين 1393

اخرین شب سال 92

روشا جون امشب اخرین شب اسفند  نود و دو هست و فصل سرد و زیبای زمستون هم تموم شد و جاشو به بهار سر سبز داد...امسال زمستون برای من با وجود نازنینت به قشنگی بهار بود...در واقع امسال قشنگ ترین سال زندگی مامان بود چون زیبا ترین اتفاق زندگیم به وقوع پیوست و من حس مادر شدن رو تجربه کردم...هیچ وقت فکر نمی کردم که حس مادر شدن به این قشنگی باشه ...ممنونم از اومدنت از بودنت و از اینکه این حسو بهم هدیه کردی.امیدوارم که مامان خوبی برات باشم. دخترم چهار ماه از به دنیا اومدنت گذشت... از اولین باری که دیدمت...اولین باری که بوسیدمت...از اولین باری که در اغوشت گرفتم....تو این چهار ماه لحظات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم.لحظاتی که مریض میشدی و گریه می...
29 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی

دخترکم... دیروز به همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دو ماهگیتو بزنیم.قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم تا درد کمتری داشته باشی.وقتی رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودی و با تعجب اطرافتو نگاه میکردی...الهی بمیرم برات که نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد.اول قد و وزنتو چک کردند که وزنت ۴۶۰۰ وقدت۵۸ بود.موقع تزریق واکسن من از اتاق رفتم بیرون تا شاهد درد کشیدنت نباشم.عروسکم مامان حتی یه سر سوزن طاقت ناراحتیتو نداره...با اینکه از اتاق خارج شدم ولی باز صدای گریه تو شنیدم و اشکام جاری شد .بابایی  پیشت بود و ارومت کرد.تو خونه خوابیدی ولی بعد دو ساعت دردهات شروع شد و حسابی گریه می کردی و هر کاری میکردم اروم نمیشدی.تمام مدت درداتو حس میکردم ...
29 اسفند 1392