روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

دو ماهگی

پرنسس مامان امروز 84 روزه شدی و من دارم بزرگ شدنتو به چشم می بینم و اینو از کوچیک شدن لباسهات هم میشه متوجه شد.صبح ها خیلی سرحال هستی و تا چشاتو باز میکنی قشنگ ترین لبخند های دنیا رو تحویل مامان میدی.وقتی باهات حرف میزنم حسابی اغون اغون می کنی و یه گلوله نمک میشی...عاشق پستونکت هستی و تا نق و نوق می کنی بهت میدم و حسابی ملچ ملوچ راه می اندازی...تازگی ها ذوق کردنو هم یاد گرفتی و وقتی جغجغه تو برات تکون میدم از ته گلوت صدا در می یاری و دست و پاهاتو تند تند تکون میدی و اون لحظه است که دیگه حسابی دلم برات ضعف میره و می خوام بچلونمت.بعضی وقت ها هم چشاتو گرد و لباتو غنچه میکنی و از گوشه چشم به مامان نگاه می کنی و من عاشق اون قیافه گرفتنت هستم. و...
24 بهمن 1392

خاطره زایمان

به نام خدا جمعه اول اذر هفته چهلم بارداری هم تموم شد و طبق توصیه دکتر کنعانی قرار بود اگه تا این تاریخ درد زایمات شروع نشه حتما برم بیمارستان تا وضعیت بچه بررسی شه تا خدای نکرده خطری تهدیدش نکنه.شنبه دوم اذر 8 صبح بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن خونه راهی بیمارستان شدم.اول به بخش اموزش مادران مرجعه کردم و برای اخرین بار در کلاسای بارداری شرکت کرده و اخرین نکات رو به ذهنم سپردم و ارزو کردم که از عهده شیر دادن به دخترم به خوبی بربیام.بعد از کلاس رفتم بلوک زایمان و وضعیتم رو برای مامایی که قرار بود معاینم کنه شرح دادم.بعد از معاینه بهم گفتند با توجه به اینکه هفته چهل بارداری سپری شده باید بستری شم برای القای  درد زایمان.خیلی خوش...
29 دی 1392

اخرین روزهای بارداری

روشا جون ... امروز هفته ٤٠ بارداریم هم تموم شد و شما هنوز افتخار ندادین زیارتتون کنیم!!! باورم نمیشه به این زودی نه ماه از با هم بودنمون گذشته ...نه ماه پیش وقتی متوجه شدم باردارم با خودم فکر میکردم که جه جوری این همه مدت  به انتظار فرشته مهربونم بشینم ولی حالا می بینم که واقعا همه جی به سرعت گذشت و من عاشق تک تک اون روزا هستم و مطمئنم دلم واسه این روزای با هم بودن تنگ میشه ...مخصوصا برای تکون خوردنات که من با هر کدوم از اونا قربون صدقه اون دست و پای کوچولوت می رفتم... دخترم من و بابایی حسابی منتظرتیم و ارزومون اینه که شما رو صحیح و سالم بغل کنیم...دوست دارم عزیزکم ... بوووووووووس
1 آذر 1392

اگاهی از جنسیت

۲۴ اردیبهشت ۹۲   نی نی عزیزم... امروز  برای ازمایش غربالگری سه ماهه اول رفتم ازمایشگاه نیلو و بعد از اون رفتم بیمارستان پاستور برای سونوگرافی. بعد از حدود۲ساعت نوبتم شد.دکتر خیلی ازت راضی بود و میگفت خیلی خوب رشد کردی...وبعدش گفت یه دختر کوچولوی ناز تو دلت داری!!!!!  دخترک خوشگلم بللاخره روی ماهتو دیدم...خیلی خوشگل و ناز بودی...دوست دارم و خدا رو به خاطر دادن بهترین نعمت زندگیم شکر می کنم... بابایی و مامان مهناز و خاله زهرا هم از اینکه فهمیدن یه دختر ناز دارم خیلی خوشحال شدن ... عزیزم ارزو میکنم زودتر این روزا تموم شه و بپری بغل مامان...بوووووووووووووووووس
24 آبان 1392

سیسمونی دخترم

دختر خوشگلم ... حدود یک ماه درگیر خرید سیسمونی برای شما بودم که خیلی برام لذت بخش بود... راستش رو بخوای به نظرم یکی از قشنگ ترین کارای دنیا اینه که واسه نی نی تو دلت اتاق بچینی... خانومم ... تمام وسائلتو با عشق خریدم و عاشق تک تک اونا هستم.در تمام خریدا مامان مهناز و خاله زهرا همراهیم کردند.البته سرویس چوب و کالسکه رو  با بابایی خریدیم.تک تک اون روزا برام کلی خاطره داره... امیدوارم به خوشی و سلامتی از تمام وسائلت استفاده کنی... پدر و مادر عزیزم به خاطر تمام خوبیها و زحمت هایی که کشیدین ازتون ممنونم... خدای مهربونم همیشه پدر و مادرم رو در پناه خودت حفظ کن... خدایا سایه پدر و مادرم رو هیچ وقت از سرمون کم نکن... ...
24 آبان 1392

بابایی مهربون

سی تیر 92 دختر قشنگم... این روزا حالم از قبل خیلی بهتر  شده و ویارم کاملا از بین رفته...از اینکه دیگه سر کار نمیرم خیلی خوشحالم چون اینجوری خیلی بهتر از قبل می تونم به خودم برسم و غذاهای مقوی بخورم تا شما حسابی قوی شی..البته هوا هم خیلی گرم شده و با اینکه با ماشین رفت و امد میکردم ولی باز هم اذیت میشدم... راستشو بخوای هنوزم نمیتونم باور کنم که شما تو دلمی ومن دارم مامان میشم...این روزا بیشتر از اینکه به تو فکر کنم و عاشق تو باشم عشق بابایی منو لبریز کرده و از اینکه کنارشم خیلی احساس خوشبختی میکنم...بابایی تو این مدت حسابی هوامو داره و از انجام هیچ کاری واسه خوشحال کردن من دریغ نمی کنه و خلاصه حسابی لوسم کرده... عزیزکم...خیلی خوش...
22 آبان 1392

غربالگری سه ماهه دوم

یازدهم تیر نود و دو خانوم خوشگل من امروز برای سونوگرافی انومالی رفتم بیمارستان پاستور و حدود دو ساعت منتظر شدم تا روی ماهتو ببینم. خدا رو شکر که همه چیز نرمال بود و صحیح و سلامت تو دل مامانی هستی و خوب رشد میکنی تا هر چه زودتر بپری بغلم...وقتی دکتر دست و پای کوچولوتو نشونم داد حسابی ذوق کردم و تو دلم ارزو کردم کاش همین الان میتونستم اونا رو غرق بوسه کنم... خدایا شکرت که دخترمون سالمه... خدایا شکرت که بهترین و با ارزش ترین هدیه اسمونیتو برامون در نظر گرفتی... خدایا شکرت که بهمون یه همدم مهربون دادی که عاشقانه و از صمیم قلب دوسش داریم و امید فرداهامونه... خدایا شکرت به خاطر تموم خوبی هات... خدایا شکرت... ...
14 آبان 1392

تحویل سال92

۳۰ اسفند ۹۱ عزیزکم ...امسال اولین سالی بود که من و تو وبابایی با هم سال رو تحویل کردیم . موقع سال تحویل از خدا خواستم همیشه پشت و پناهت باشه و عشق به خدا اولین و مهم ترین عشق زندگیت باشه . کوچولوی نازم هیچوقت خدا رو فراموش نکن و همیشه با دل پاکت واسه مامان و بابا دعا کن....
13 آبان 1392

شنیدن صدای قلب

۲۱ فروردین ۹۲ جوجه کوچولوی من امروز برای اولین بار صدای قلبتو شنیدم و به وجودت مطمئن شدم.تا چند لحظه گیج بودم ...باورم نمیشد یه نی نی کوچولو تو دلم باشه که قلبش مثل یه گنجشک انقدر تند تند بزنه... خیالم راحت شد که یه جوجوی کوچولو داره خودشو اماده میکنه که خیلی زود بپره تو بغل مامانی... خوشگل من بی صبرانه منتظرتم تا بغلت کنم ببوسمت و بشی مالک روح و روانم...
13 آبان 1392