روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

اولین مسافرت

دختر گلم سرانجام پس از هفت ماه که از تولد تو بهترینم  میگذره تصمیم گرفتیم با شاهزاده خانوممون به یه مسافرت کوچولو بریم. البته من خیلی نگران بودم که با تغییر اب و هوا خدای نکرده مریض بشی و یا مثلا مورد گزش جانورای موذی قرار بگیری!!!!اما بابا جون گفت اگه سخت بگیری سخت میگذره ...پس بی خیال!!!بلاخره در تاریخ 23/3/93 راهی شدیم... اول می خواستیم صبح راه بیافتیم اما برای اینکه  خوشگل مامان گرما زده نشه شب حرکت کردیم غافل از اینکه تو تاریکی شب  حسابی حوصله ات سر رفت و مجبور شدیم تو یه رستوران نگه داریم تا شما بازی کنی و وقتی خواب شبانه ات شروع شد حرکت کنیم  .البته برای باباجون بد نشد چون افتتاحیه جام جهانی بود و با خیال راحت ف...
1 تير 1393

شش ماهگی

دختر نازنینم... عشق من...خانم من...عسل من... همه زندگی من...روزهای زندگیم با وجود تو دیگه بی روح و تکراری نیستند چون هر روز با لبخند قشنگ تو روز رو شروع میکنم و تو هر روز یه کار جدید و بامزه انجام میدی و منو شگفت زده میکنی.عزیزم چند روز دیگه شش ماهت تموم میشه و وارد ماه هفتم زندگیت میشی.پنجم فروردین بردمت مرکز بهداشت و واکسن جهار ماهگیت رو زدیم.خدا رو شکر که مثل دو ماهگیت تبت شدید نبود و خیلی بی قراری نکردی.ایام عید هم دختر خوبی بودی و توی مهمونی ها خیلی مامانو اذیت نکردی...فدای دختر خوشگلم که داره کم کم خانم میشه...سیزده بدر هم با فامیل رفتیم بوستان گفتگو و حسابی بهت خوش گذشت.روز سیزدهم فروردین با توجه به اینکه خوب شیر نمی خوری و با مشور...
31 ارديبهشت 1393

تحویل سال 93

دخترکم ... امسال هفت سین عید رو به خاطر تو چیدم... سبزه را به خاطر روی زیبایت سمنو به خاطر شیرینی لبخندت سیب به خاطر سرخی گونه هایت سکه به خاطر درخشش قلبت سیاه دانه به رنگ چشمانت . . . ...
1 فروردين 1393

اخرین شب سال 92

روشا جون امشب اخرین شب اسفند  نود و دو هست و فصل سرد و زیبای زمستون هم تموم شد و جاشو به بهار سر سبز داد...امسال زمستون برای من با وجود نازنینت به قشنگی بهار بود...در واقع امسال قشنگ ترین سال زندگی مامان بود چون زیبا ترین اتفاق زندگیم به وقوع پیوست و من حس مادر شدن رو تجربه کردم...هیچ وقت فکر نمی کردم که حس مادر شدن به این قشنگی باشه ...ممنونم از اومدنت از بودنت و از اینکه این حسو بهم هدیه کردی.امیدوارم که مامان خوبی برات باشم. دخترم چهار ماه از به دنیا اومدنت گذشت... از اولین باری که دیدمت...اولین باری که بوسیدمت...از اولین باری که در اغوشت گرفتم....تو این چهار ماه لحظات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم.لحظاتی که مریض میشدی و گریه می...
29 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی

دخترکم... دیروز به همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دو ماهگیتو بزنیم.قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم تا درد کمتری داشته باشی.وقتی رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودی و با تعجب اطرافتو نگاه میکردی...الهی بمیرم برات که نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد.اول قد و وزنتو چک کردند که وزنت ۴۶۰۰ وقدت۵۸ بود.موقع تزریق واکسن من از اتاق رفتم بیرون تا شاهد درد کشیدنت نباشم.عروسکم مامان حتی یه سر سوزن طاقت ناراحتیتو نداره...با اینکه از اتاق خارج شدم ولی باز صدای گریه تو شنیدم و اشکام جاری شد .بابایی  پیشت بود و ارومت کرد.تو خونه خوابیدی ولی بعد دو ساعت دردهات شروع شد و حسابی گریه می کردی و هر کاری میکردم اروم نمیشدی.تمام مدت درداتو حس میکردم ...
29 اسفند 1392

چهل روزگی

فرشته مهربونم امروز چهل روزه که به زندگی مامانی گرما بخشیدی. وای که نمی دونی چه لذتی داره بغل کردنت...بوییدنت و بوسیدنت...روزی هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که تو رو بهمون داد. واقعا که با وجودت خونه دلمو روشن کردی.چهل روز گذشت و فکر میکنم شما به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...اینو از توجهت به اطراف و خیره شدن به صورت ادم ها میشه متوجه شد.این چهل روز رو خونه مامانی بودیم و همه تو نگهداری از شما به من کمک میکردند.خیلی شبهای سختی بود و به خاطر کولیک تا صبح گریه میکردی و واقعا لحظات طاقت فرسایی بود...بعد از چهل روز برگشتیم خونه خودمون و امیدوارم به خوبی از عهده نگهداری شما بر بیام. . . . . ...
29 اسفند 1392

هفت روزگی

عروسکم... امروز هفت روزه که به عشق تو بیدار میشم...به عشق تو زندگی می کنم و به عشق تو نفس می کشم... تو این هفت روز مامانی و خاله زهرا اومدن خونمون و تو نگهداری شما به مامان کمک میکنن.شبها خیلی بی قراری میکنی و تا صبح بیداری.اما روزا بیشتر می خوابی و دختر خوبی هستی..تو این مدت اکثر اقوام و دوستان برای دیدنت اومدند و برات هدیه اوردند.امشب بابایی برات یه کیک خوشمزه خرید و به یمن اینکه هفت روز شیرین رو با حضورت روشنی بخشیدی جشن گرفتیم. ...
29 اسفند 1392

اولین سرما خوردگی

عزیز دلم... دیروز برای اولین بار با خاله زهرا رفتیم خونه مامان بزرگ شهین...خیلی بهت خوش گذشته بود و وقتی مامان بزرگ باهات حرف میزد برای اولین بار با صدا و از ته دل خندیدی و خیلی با نمک شده بودی...الهی من فدای خنده هات بشم ... اما این خوشحالی دوام زیادی نداشت و شب حسابی مریض شدی و بی قراری کردی.هم تب داشتی و هم ابریزش بینی و سرفه...فهمیدم که گل دخترم سرما خورده و سریع بردمت دکتر و بعد از خوردن داروهات کمی بهتر شدی...امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی عزیزم...طاقت بی حالیتو ندارم مامان جون....
28 بهمن 1392

اولین روز برفی

نفس مامان امروز از صبح اولین برف زمستونی اروم و زیبا شروع به باریدن کرد و تا الان هم ادامه داره...همه جا خیلی قشنگ و سراسر سپید شده...دوست داشتم با هم میرفتیم و حسابی برف بازی می کردیم اما هنوز خیلی کوچولویی و ممکنه سرما بخوری قول میدم سال دیگه با هم بریم برف بازی و یه ادم برفی خوشگل درست کنیم... به اندازه تمام دونه های برف دوست دارم و امیدوارم مثل اولین برف زمستون دلت همیشه سفید و دور از غم باشه عزیزکم... روشا خانوم در روز برفی زیر پتو!!! ...
24 بهمن 1392