روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

خاطره زایمان

1392/10/29 23:25
نویسنده : مریم
4,503 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

جمعه اول اذر هفته چهلم بارداری هم تموم شد و طبق توصیه دکتر کنعانی قرار بود اگه تا این تاریخ درد زایمات شروع نشه حتما برم بیمارستان تا وضعیت بچه بررسی شه تا خدای نکرده خطری تهدیدش نکنه.شنبه دوم اذر 8 صبح بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن خونه راهی بیمارستان شدم.اول به بخش اموزش مادران مرجعه کردم و برای اخرین بار در کلاسای بارداری شرکت کرده و اخرین نکات رو به ذهنم سپردم و ارزو کردم که از عهده شیر دادن به دخترم به خوبی بربیام.بعد از کلاس رفتم بلوک زایمان و وضعیتم رو برای مامایی که قرار بود معاینم کنه شرح دادم.بعد از معاینه بهم گفتند با توجه به اینکه هفته چهل بارداری سپری شده باید بستری شم برای القای  درد زایمان.خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد!!! این یعنی اینکه دیدن دخترم خیلی نزدیکه و میتونم خیلی زود بغلش کنم..بعد از مشورت با دکتر چون علی همراهم نبود قرار شد برگردم خونه و ساعت 3 بیام برای بستری شدن.به سرعت خودمو رسوندم خونه و علی هنوز نرفته بود.وقتی بهش گفتم امروز بستری میشم باورش نمیشد و حسابی سوال پیچم کرد که چرا امروز؟ دکتر چی گفت؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ بعد از اینکه بهش اطمینان دادم که همه چیز رو به راهه رفت کاراشو انجام بده و برگرده. تو این فاصله وضو گرفتم و نماز خوندم و از خدا خواستم که زایمان راحتی دااشته باشم و دخترم صحیح و سلامت به دنیا بیاد .ناهار سوپ خوردم و بعدش یه لیوان هم شربت زعفرون درست کردم و خوردم.ساعت 2:40 با مامان و علی راهی بیمارستان شدیم.توی  مسیر حسابی ترس و اضطراب اومد سراغم و فقط به درد زایمان فکر میکردم...به سخت و طاقت فرسا بودنش که این همه تو این مدت در موردش شنیده و خونده بودم.تو بیمارستان بعد از معاینه مجدد به همراه علی کارهای پذیرش رو انجام دادیم و لوازم مورد نیاز رو خریدیم و در تمام این مدت علی باهام شوخی میکرد ومیگفت اونقدر که میگن درد نداره و تو قوی هستی و از پسش برمیای وخلاصه حسابی  بهم قوت قلب میداد.حدودا بعد از نیم ساعت برگشتیم بلوک زایمان و من لباسای مخصوص رو پوشیدم و وسایلمو به مامان تحویل دادم و ازش خداحافظی کردم.علی برای انجام کار پذیرش رفته بود پایین و من نتونستم ازش خدافظی کنم و حسابی دلم گرفت و بی اختیار  یه بغض سنگین گلومو گرفت...اما زود به خودم مسلط شدم و سعی کردم با ناراحتی زایمانو شروع نکنم.اول رفتم اتاق انما و بعد ماما منو به اتاق درد راهنمایی کرد و بهم سرم وصل کرد و امپول فشار تزریق شد .تو اتاق درد دو نفر دیگه هم بودند که درد انچنانی نداشتند و مثل خودم اول راه بودند.بعد از نیم ساعت دردهام شروع شدو هر 5 دقیقه یه انقباض داشتم.حول و حوش ساعن 5 بود که صدای اذان رو شنیدم و شروع کردم به ذکر گفتن و از خدا کمک خواستم.ساعت 5.30 بود که ماما بهم گفت برای سریع تر شدن روند زایمان میخواد کیسه ابمو پاره کنه ومن هم از این موضوع استقبال کردم اما بعد از پاره شدن چهره اش حسابی تو هم رفت و یه مامای دیگه رو صدا کرد و یه اصطلاحی به کار برد که من متوجه نشدم.بعد از تماس با دکتر بهم گفتند که بچه مکونیوم دفع کرده و سریع باید سزارین بشم. و بدون هیچ توضیح اضافه ای از اتاق خارج شد و من موندم یه دنیا اضطراب و درد غیر قابل تحمل...از اون موقع بود که دردها خیلی شدید شد و من تازه فهمیدم درد زایمان یعنی چی و معنای طاقت فرسا بودنو با تمام وجودم حس کردم.بعد از یه ربع منو بردنبه سمت اتاق عمل و توی اسانسور علی رو دیدم که حسابی نگران بود و حالمو می پرسید که به خاطر درد زیاد نمیتونستم بهش جواب بدم...توی اتاق عمل از شدت درد به لبه های تخت چنگ میزدم و به پرستارایی که داشتند اتاق عملو اماده میکردن التماس میکردم منو زودتر بی حس کنن تا از درد راحت شم.بلاخره دکتر بیهوشی اومد و به روش اسپاینال امپول بی حسی رو تزریق کرد و در حین انجام کار مراحلو بهم توضیح میداد.بعدش بهم ماسک اکسیژن وصل کردن و یه پرده سبز جلوی چشام کشیدند.در کمتر از چند دقیقه بی حس شدم و عمل شروع شد و من در تمام مدت بی اختیار اشک می ریختم...دکتر بیهوشی ازم پرسید که درد دارم؟! سرمو به علامت نفی تکون دادم و چشامو بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن.از خدای مهربون خواستم ارزوی تمام عزیزانمو براورده کنه و همه منتظرا خیلی زود این لحظات رو حس کنن.تو همین حال و هوا بودم که صدای گریه دخترم به گوشم رسید ... دیگه حال خودمو نمی فهمیدم و فقط وفقط می خواستم دخترمو ببینم... صدای گریه اش دوباره اشکمو دراورد...از دکتر پرسیدم سالمه؟؟با لبخند گفت: صحیح و سالم و خوشگل!!! دوباره چشامو بستم و از خدای مهربون تشکر کردم ...با صدای پرستار که می گفت دخترتو اوردن چشامو باز کردم...باورم نمیشد...دخترم با موهای مشکی و صورت قرمز داشت گریه میکرد و من قربون صدقه اش می رفتم...دخترم ...عزیزم..خانومم...گل من...انقدر لحظه ها شیرین بود که نمیتونم توصیف کنم...دوست داشتم تا ابد نگاهش کنم...اما اونو بردن و با بردنش حس کردم قلبمو با خودشون بردن...

به ساعت نگاه کردم ...دختر پاییزی من در ساعت 18:25روز شنبه دوم اذر 92  با وزن 2800 و قد 46 پا به دنیای خاکی گذاشت.

ساعت اول بعد از تولد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان روشا
14 بهمن 92 0:13
عزیزم تجربه زایمانو خوندم . اشک تو چشام حلقه زد.خدا رو شکر که هر دو سلامت هستید.اگه دوست داشتید ما رو لینک کنید