روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

سفر به کربلا

1394/4/30 11:16
نویسنده : مریم
439 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوشگلم...مامان همیشه ارزو داشت که زیارت امام حسین قسمتش بشه و روز اسفند ماه خدای مهربون این توفیق رو نصیبمون کرد که عازم کربلا بشیم.ساعت شش صبح عازم فرودگاه شدیم و حدود ساعت ده هواپیما به سمت نجف پرواز کرد.شب اول در کاظمین مستقر شدیم و به پابوس امام موسی کاظم و امام جواد رفتیم و خدمت این دو امام بزرگوار عرض ادب و ارادت کردیم.روز راهی کربلا  شدیم  و در اتوبوس هر کس درحال و هوای خودش بود...یکی زیارت عاشورا میخوند یکی ناله میکرد و خلاصه همه دلها بیقرار زیارت امام حسین بود...حدود ساعت دوازده وارد کربلا شدیم و از اونجا که همگی برای زیارت لحظه شماری میکردیم ساک ها رو گذاشتیم داخل هتل و بدون معطلی راهی حرم حضرت ابوالفضل شدیم.وقتی چشمم به گنبد طلایی قمر بنی هاشم افتاد دیگه اشکام امان ندادند و هر چی دل تنگم خواست به حضرت گفتم و خلاصه حسابی درد و دل کردم...بعد از زیارت اون بزرگوار و کسب اجازه به زیارت امام حسین رفتیم...وقتی وارد حرم شدم احساس میکردم سراپای وجودم میلرزید و روح از جسمم جدا شده بود ...به راستی که اونجا قطعه ای از بهشت بود...اگر خداوند اشک رو خلق نکرده بود و اگر گریه کردن در افرینش منظور نشده بود انسان در چنین لحظاتی چه میکرد؟؟؟ خلاصه که حسابی با هم زیارت کردیم و شما هم خیلی بامزه مثل مامان ضریح و میگرفتی و زیر لب یکسری اصوات نامعلوم میگفتی به نشانه صلوات فرستادن!!! وای که شما چقدر تو اون لحظات شیرین و خواستنی میشدی...خدا میدونه که چقدر از امام حسین تمنا کردم که همیشه صحیح و سلامت و خوشبخت باشی و لحظه لحظه زندگیت در ارامش و شادی سپری بشه...سه روز در کربلا موندیم و شما حسابی با بابایی بازی کردی و از اینکه با مامانی و بابایی هم اتاق بودیم و شب ها با هم میخوابیدیم کلی ذوق میکردی.هر وقت راهی حرم میشدیم به همراه بابایی به کبوتر ها دونه میدادی و این کارو خیلی دوست داشتی و صبح ها وقتی برای نماز صبح میخواستیم راهی حرم شیم ومن شما رو بیدار میکردم و تا میگفتم روشا بریم پیش جوجوها سریع چشمای نازتو باز میکردی و خواب از سرت میپرید.تو مسیر هم کلی با پیشی ها بازی میکردی و حسابی دنبالشون میدوییدی.بعد از سه روز راهی نجف شدیم و الهی که من فدای تو بشم که اونجا مریض شدی و سرحال نبودی و بیقراری میکردی...من هم بیشتر هتل میموندم و فقط موقعی که خواب بودی بغلت میکردم و میرفتیم زیارت...تو حرم حضرت علی یه حس غریبی فضای اونجا رو احاطه کرده بود و منو واقعا تحت تاثیر قرار دادو حس میکردم از غم و رنج دنیا ازاد شدم و احساس سبکی میکردم...خلاصه که یک هفته سرشار از نشاط و شور و عشق و محبت خیلی زود به پایان رسید و من یه حس فوق العاده که در هیچ دوره از زندگیم  تجربه اش نکرده بودمو در اون سرزمین مقدس تجربه کردم.

پ.ن: دخترکم ...از اونجا که به خاطر مسایل امنیتی برای هر بار زیارت ما رو سه بار تفتیش میکردن امکان بردن دوربین و موبایل به حرم نبود و موفق نشدم خیلی از شما عکس بگیرم.

پسندها (1)

نظرات (0)