روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

شش ماهگی

دختر نازنینم... عشق من...خانم من...عسل من... همه زندگی من...روزهای زندگیم با وجود تو دیگه بی روح و تکراری نیستند چون هر روز با لبخند قشنگ تو روز رو شروع میکنم و تو هر روز یه کار جدید و بامزه انجام میدی و منو شگفت زده میکنی.عزیزم چند روز دیگه شش ماهت تموم میشه و وارد ماه هفتم زندگیت میشی.پنجم فروردین بردمت مرکز بهداشت و واکسن جهار ماهگیت رو زدیم.خدا رو شکر که مثل دو ماهگیت تبت شدید نبود و خیلی بی قراری نکردی.ایام عید هم دختر خوبی بودی و توی مهمونی ها خیلی مامانو اذیت نکردی...فدای دختر خوشگلم که داره کم کم خانم میشه...سیزده بدر هم با فامیل رفتیم بوستان گفتگو و حسابی بهت خوش گذشت.روز سیزدهم فروردین با توجه به اینکه خوب شیر نمی خوری و با مشور...
31 ارديبهشت 1393

تحویل سال 93

دخترکم ... امسال هفت سین عید رو به خاطر تو چیدم... سبزه را به خاطر روی زیبایت سمنو به خاطر شیرینی لبخندت سیب به خاطر سرخی گونه هایت سکه به خاطر درخشش قلبت سیاه دانه به رنگ چشمانت . . . ...
1 فروردين 1393

اخرین شب سال 92

روشا جون امشب اخرین شب اسفند  نود و دو هست و فصل سرد و زیبای زمستون هم تموم شد و جاشو به بهار سر سبز داد...امسال زمستون برای من با وجود نازنینت به قشنگی بهار بود...در واقع امسال قشنگ ترین سال زندگی مامان بود چون زیبا ترین اتفاق زندگیم به وقوع پیوست و من حس مادر شدن رو تجربه کردم...هیچ وقت فکر نمی کردم که حس مادر شدن به این قشنگی باشه ...ممنونم از اومدنت از بودنت و از اینکه این حسو بهم هدیه کردی.امیدوارم که مامان خوبی برات باشم. دخترم چهار ماه از به دنیا اومدنت گذشت... از اولین باری که دیدمت...اولین باری که بوسیدمت...از اولین باری که در اغوشت گرفتم....تو این چهار ماه لحظات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم.لحظاتی که مریض میشدی و گریه می...
29 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی

دخترکم... دیروز به همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دو ماهگیتو بزنیم.قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم تا درد کمتری داشته باشی.وقتی رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودی و با تعجب اطرافتو نگاه میکردی...الهی بمیرم برات که نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد.اول قد و وزنتو چک کردند که وزنت ۴۶۰۰ وقدت۵۸ بود.موقع تزریق واکسن من از اتاق رفتم بیرون تا شاهد درد کشیدنت نباشم.عروسکم مامان حتی یه سر سوزن طاقت ناراحتیتو نداره...با اینکه از اتاق خارج شدم ولی باز صدای گریه تو شنیدم و اشکام جاری شد .بابایی  پیشت بود و ارومت کرد.تو خونه خوابیدی ولی بعد دو ساعت دردهات شروع شد و حسابی گریه می کردی و هر کاری میکردم اروم نمیشدی.تمام مدت درداتو حس میکردم ...
29 اسفند 1392

چهل روزگی

فرشته مهربونم امروز چهل روزه که به زندگی مامانی گرما بخشیدی. وای که نمی دونی چه لذتی داره بغل کردنت...بوییدنت و بوسیدنت...روزی هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که تو رو بهمون داد. واقعا که با وجودت خونه دلمو روشن کردی.چهل روز گذشت و فکر میکنم شما به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...اینو از توجهت به اطراف و خیره شدن به صورت ادم ها میشه متوجه شد.این چهل روز رو خونه مامانی بودیم و همه تو نگهداری از شما به من کمک میکردند.خیلی شبهای سختی بود و به خاطر کولیک تا صبح گریه میکردی و واقعا لحظات طاقت فرسایی بود...بعد از چهل روز برگشتیم خونه خودمون و امیدوارم به خوبی از عهده نگهداری شما بر بیام. . . . . ...
29 اسفند 1392

هفت روزگی

عروسکم... امروز هفت روزه که به عشق تو بیدار میشم...به عشق تو زندگی می کنم و به عشق تو نفس می کشم... تو این هفت روز مامانی و خاله زهرا اومدن خونمون و تو نگهداری شما به مامان کمک میکنن.شبها خیلی بی قراری میکنی و تا صبح بیداری.اما روزا بیشتر می خوابی و دختر خوبی هستی..تو این مدت اکثر اقوام و دوستان برای دیدنت اومدند و برات هدیه اوردند.امشب بابایی برات یه کیک خوشمزه خرید و به یمن اینکه هفت روز شیرین رو با حضورت روشنی بخشیدی جشن گرفتیم. ...
29 اسفند 1392

اولین سرما خوردگی

عزیز دلم... دیروز برای اولین بار با خاله زهرا رفتیم خونه مامان بزرگ شهین...خیلی بهت خوش گذشته بود و وقتی مامان بزرگ باهات حرف میزد برای اولین بار با صدا و از ته دل خندیدی و خیلی با نمک شده بودی...الهی من فدای خنده هات بشم ... اما این خوشحالی دوام زیادی نداشت و شب حسابی مریض شدی و بی قراری کردی.هم تب داشتی و هم ابریزش بینی و سرفه...فهمیدم که گل دخترم سرما خورده و سریع بردمت دکتر و بعد از خوردن داروهات کمی بهتر شدی...امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی عزیزم...طاقت بی حالیتو ندارم مامان جون....
28 بهمن 1392

اولین روز برفی

نفس مامان امروز از صبح اولین برف زمستونی اروم و زیبا شروع به باریدن کرد و تا الان هم ادامه داره...همه جا خیلی قشنگ و سراسر سپید شده...دوست داشتم با هم میرفتیم و حسابی برف بازی می کردیم اما هنوز خیلی کوچولویی و ممکنه سرما بخوری قول میدم سال دیگه با هم بریم برف بازی و یه ادم برفی خوشگل درست کنیم... به اندازه تمام دونه های برف دوست دارم و امیدوارم مثل اولین برف زمستون دلت همیشه سفید و دور از غم باشه عزیزکم... روشا خانوم در روز برفی زیر پتو!!! ...
24 بهمن 1392

دو ماهگی

پرنسس مامان امروز 84 روزه شدی و من دارم بزرگ شدنتو به چشم می بینم و اینو از کوچیک شدن لباسهات هم میشه متوجه شد.صبح ها خیلی سرحال هستی و تا چشاتو باز میکنی قشنگ ترین لبخند های دنیا رو تحویل مامان میدی.وقتی باهات حرف میزنم حسابی اغون اغون می کنی و یه گلوله نمک میشی...عاشق پستونکت هستی و تا نق و نوق می کنی بهت میدم و حسابی ملچ ملوچ راه می اندازی...تازگی ها ذوق کردنو هم یاد گرفتی و وقتی جغجغه تو برات تکون میدم از ته گلوت صدا در می یاری و دست و پاهاتو تند تند تکون میدی و اون لحظه است که دیگه حسابی دلم برات ضعف میره و می خوام بچلونمت.بعضی وقت ها هم چشاتو گرد و لباتو غنچه میکنی و از گوشه چشم به مامان نگاه می کنی و من عاشق اون قیافه گرفتنت هستم. و...
24 بهمن 1392

خاطره زایمان

به نام خدا جمعه اول اذر هفته چهلم بارداری هم تموم شد و طبق توصیه دکتر کنعانی قرار بود اگه تا این تاریخ درد زایمات شروع نشه حتما برم بیمارستان تا وضعیت بچه بررسی شه تا خدای نکرده خطری تهدیدش نکنه.شنبه دوم اذر 8 صبح بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن خونه راهی بیمارستان شدم.اول به بخش اموزش مادران مرجعه کردم و برای اخرین بار در کلاسای بارداری شرکت کرده و اخرین نکات رو به ذهنم سپردم و ارزو کردم که از عهده شیر دادن به دخترم به خوبی بربیام.بعد از کلاس رفتم بلوک زایمان و وضعیتم رو برای مامایی که قرار بود معاینم کنه شرح دادم.بعد از معاینه بهم گفتند با توجه به اینکه هفته چهل بارداری سپری شده باید بستری شم برای القای  درد زایمان.خیلی خوش...
29 دی 1392